علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

این روزها....

عزیزدلم ۱سال و۱ ماه و ۱روزگیت مبارک❤ اگه بخوام ازین روزات بگم پیشرفت های زیادی کردی هزارماشاالله. کم کم داری سعی میکنی رو پای خودت بایستی...پر و خالی کردن رو یاد گرفتی...غذاتو خودت میخوری...تو دهن مامانی به بهی میزاری....جالب اینکه فقط تو دهن من میزاری🤗 وقتی اسم چیزی رو میگم سریع میری برام میاری..فدای دستای کوچولوت بشه مامان فاطی... فقط در حال سینه زدنی.دیشب‌ چلومرغ پخته بودم ب بابایی میگم سینه اش سفته و خوب نپخته.تو شروع کردی ب سینه زدن...😁😚 میگم علی سرفه میکنه فک میکنم سینه اش خرابه شروع کردی سینه زدن😁😚 فقط کافیه اسم سینه بیادش...الهی من بخورمت تو رو موش کوچمولو... هنوز دندون نیشت نزده بیرون و خیلی اذیت ...
24 شهريور 1398

وقتی قلب کوچولوت رو دیدم 🐣❤🐣❤🐣

دقیقا۸هفته بودم ک سونوگرافی شدم...قبلش خیلی میترسیدم همش استرس داشتم...کلی نذر و نیاز کردم برای اینکه قلبت رو ببینم...اخه تجربه ی تلخ ۴سال پیش منو میترسوند.وقتی باردارشدم و با کلی امید و آرزو رفتم دکتروگفتن ک نی نی قلب نداره 😔  از رفیق شهیدم خواستم ک دعام کنه.بعد از دوساعت معطلی و دل آشوبه با کلی ترس و لرز خوابیدم رو تخت.وقتی دکتر کارش رو کرد.اروم پرسیدم همه چی خوبه ؟خانم دکتر هم گفت بله قلبش تشکیل شده و الان دقیقا ۷ هفته و یک روزشه.😊     چ حس نابی..........     اول از همه زنگ زدم ب مامان جون وخبرسلامتیتو بهش دادم و دوتایی زدیم زیر گریه..برای این همه لطف خدا حمدخدا رو بجا آوردیم.بعدش من...
23 شهريور 1398

وقتی زمینی شدی..!!❤

روز سه شنبه ۲۳مرداد ۹۷ نوبت دکترداشتم.۴۰ هفتم تموم بودولی خبری از اومدنت نبود!!دکتر موسوی ک خیلی خیلی هم مدیون ایشونم گفتن پیاده روی کنم و بعد از ظهر ساعت ۳ ب بیمارستان مراجعه کنم برای گرفتن نوار قلب از شما... اومدیم خونه و من برای ناهار ماکارونی پختم.بعد از خوردن ناهار بابایی خواست کمی استراحت کنه چون چندشب بود بخاطراسترس نخوابیده بود...همین ک سرشو گذاشت رو بالش من احساس درد تو پهلوم کردم اما اهمیتی ندادم چون سابقه سنگ کلیه تو بارداری رو داشتم گفتم حتما بازم کلیم درد گرفته...نمازمو خوندم وپهلوم رو گرم کردم اما اصلا دردش آروم نشد.. بابایی رو بیدار کردم ک پاشو ک پهلو درد دارم اما هنوز باورم نمیشد درد زایمانه و شما داری در میزنی😊بابایی...
22 شهريور 1398

خریدوسایل اتاقت

دقیقا اوایل ماه رمضون ۹۷بودو اواخر ماه هفتم بارداری من ک تصمیم گرفتیم برای خریدسیسمونی بریم.یه روز صبح گرم بهاری خردادماه با اقاجون و مامانجون رفتیم سیسمونی ثامن الائمه...اکثروسایلت رو از کفش و لباس گرفته تا کالسکه و روروئک و کریراز همونجا خرید کردیم.سرویس چوبت رو هم سفارش دادیم ک قرارشد طی ۲۰ روز آینده از نمایندگی بیان و تخت و کمدت رو نصب کنن.شب ک بابایی اومد خونه همه ی وسایلات رو ریختیم بیرون و کلی دلمون برات غنج رفت و ذوقتو کردیم🤗همش میگفتیم کی نی نی میادک اینا رو تنش کنیم...الان یک ساله شده نی نی ما و ما هرروز دلتنگیمون برا اون روزا بیشتر و بیشترمیشه.راست میگن منتظر روزای خوب نباش و قدر امروزتو بدون چون روزای خوب همون روزایی هستن ک توشی....
21 شهريور 1398

اندر احوالات علی آقا در دهه ی اول محرم ۹۸🖤

گل قشنگم تاسوعا وعاشورای امسال هم تموم شد...من بخاطر رسیدگی ب شما نتونستم عزاداری دلچسبی رو داشته باشم.همه میگن بچه داری هم جهاده و ثوابش کمتر از شرکت تو مراسمات هیئتی نیست.البته شب ها خیمه میرفتیم و برگشتنی به خونه هم شما یه چای نلبعکی چای روضه ی آقا را میل میکردین. بعدش یادتون میفتاد ک خوابت میاد و میزدی زیرگریه...🤗 روز یازدهم محرم مامانجون(مادری من ) روضه داشتن و ماخونشون بودیم.شمام همش بهونه گرفتی..البته چندروزه مدام بهونه میگیری..بخاطر دندوناته و باز داری مروارید درمیاری.بمیرم برا جگرگوشم ک درد داره...یکم بهت آستامینوفن دادم آروم شدی..دو روزه غذا نخوردی.     نگرانتم مادر....😥 امیدوارم بسلامتی و بی د...
20 شهريور 1398

مادرانه ای ازجنس محرم برای تو..

درختان را دوست دارم که ب احترام تو قیام کرده اند       وآب را که مهر مادرتوست. خون  تو شرف را سرخگون کرده است. شفق آینه دارنجابت وفلق صحرایی که تو نماز صبح را درآن گزارده ای. درمکر آن گودالم که خون تو را مکیده است. هیچ گودالی اینچنین رفیع ندیده ام. از گودال بپرس! شمشیری که بر گلوی تو آمد هرچیزو همه چیز را درکائنات به دو پاره کرد. هرچ در سوی تو حسینی شد ودر سوی دیگر یزیدی.... آه ای مرگ تو معیار.... مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت وآن را بی قدر کرد که مردنی چنان  غبطه ی بزرگ زندگانی شد....!! تو را تنها باید تنها در خدا دید.. هرکس هرگاه دست خویش از   از گریبان حقیقت ...
19 شهريور 1398

لی لی لی حوضک...😔

لی لی حوضک..  بچه ها خواستندآب بخورن دشمنا نذاشتن  اولی امام حسین بود،امام سومین بود،بابا بزرگ خوبش رسول آخرین بود   با هفتادو دویارش ،سردارکربلا بود         با اینکه خیلی خوب بود دشمناحرمتشو نگه نداشتن دومی  عمو عباس  بود،بفکربچه هابود. سقای  کربلا بود.تو دستش مشک آب بود. میخواست بره آب بیاره دشمنانذاشتن. سومی بی بی رباب بود.چشماش غرق آب بود.دلش خیلی بی تاب بود. میخواست ب بچه اش آب بده دشمنا نذاشتن. چهارمی عمه زینب بود،صبور و تشنه لب بود.خواهرامام حسین بود.همدم بچه ها بود. دشمنا حرمتشو نگه نداشتن. پنجمی بی بی رقیه،دخترامام حسینه، باباش خیلی زرنگه،با دشمنا میجنگ...
18 شهريور 1398

تو اصغری منم رباب....

چشماتو ببند روی درد و غم خواب خوش ببین مردکوچکم تو هم یه روز بزرگ میشی،یه پهلوون میشی قدمیکشی و باعث غرورمون میشی   تو هم یه روز شهید راه عشق و خون میشی  تو اصغری منم رباب  لالا لالا گلم بخواب... ...
15 شهريور 1398

یا مسیح حسین ادرکنی..

یاصاحب الزمان فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم او را برای  ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن یا مسیح حسین.یا علی اصغر ادرکنی...     پسرقشنگم امروز۱۵شهریورماه ۱۳۹۸ دومین مراسم شیرخوارگان حسینی بود ک شرکت کردی....فدایی علی اصغر... گل مامانی ...عاشقتم. ...این چفیه ی خوشگل رو هفته ی پیش ک بابایی بردمون سر مزار آقا محسن حججی برات یادگاری خریدم.همیشه سربلند باشی گلم.شهید بی سر دعاگوت ان شاالله...       یا فاطمه زهرا پسرم را ازمن بخر و در راه خدا آزاد کن....           آمین ...
15 شهريور 1398